به بهانه تشییع پیکر شهدای گمنام| هی روزگار چه کردی با دل مادران چشم انتظارمعصومه حیدری چند روزی بود که کبوتر سپیدخانه بال هایش را به پنجره اتاق محمد می کوبید و دوباره به سمت عقب بر می گشت. چندباری شاهد این صحنه بودم . در دل می گفتم: خیر است ایشالله. و بعد یاد قدیم ها افتادم که کبوتر نامه رسان برای پدربزرگ از دهیاری روستای بغلی نامه می آورد و نیش خنده های مشتی رحمت چقدر باز می شد. راستی این روزهای پایانی اردیبهشت چقدر عطر شکوفه های بهار نارنج حسابی سرخوش مان کرده است. دل آدم بدجور هوای آمدن یک مهمان بهاری دارد. چه می دانم. خدا بخیر کند. پیرزن با خودش ریز ریز حرف می زد و سنگ های ریز تشت برنج را با انگشتان چروکیده اش بر می داشت. خیلی تا اذان ظهر نمانده بود. باید ناهار را یواش یواش آماده می کرد. دلش هوس دم پختی کرده بود. خواست بلند شود که برنج ها را در آب خیس کند مثل جرقه ای از ذهنش یاد محمد عبور کرد. پسر شهیدش بود. چقدر برنج دم پختی با ماست خیار را دوست داشت. آهی از دل فضای آشپزخانه را پر کرده بود، و قطره های درشت اشک قاطی آب برنج شده بود. کمی پرده توری پنجره را کنار زد. تا هوای تازه ای وارد شود صدای چه چه بلبلان خیلی دلنشین بود. . پیرزن شروع به نجوا کردن کرد. گلی گم کرده ام می بویم او را. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |